یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۵

انسان بيش از هر چيز افسوس حـماقت‌هايی را ميخورد كه وقتـی فرصتش را داشته از آنـها غفلت كرده

محال است آدمي چيزي را بدست اورد که خود هرگز نبخشيده...عشقي در حد کمال ببخش تا عشقي در حد کمال بستاني

Sekhavat

پسر بچه اي وارد بستني فروشي شد و پشت ميزي نشست. پيشخدمت يک ليوان آب برايش آورد.پسر بچه پرسيد: يک بستني ميوه اي چند است؟ پيشخدمت پاسخ داد: ۵۰ سنت. پسر بچه دستش را در جيبش برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسيد: يک بستني ساده چند است؟در همين حال، تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند و پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد: ۳۵ سنت . پسر دوباره سکه هايش را شمرد و گفت : لطفا يک بستني ساده .پيشخدمت بستني را آورد و دنبال کار خود رفت . پسرک نيز پس از خوردن بستني پول را به صندوق پرداخت و رفت . وقتي پيشخدمت باز گشت از آنچه ديد شوکه شد. آنجا در کنار ظرف خالي بستني،۲ سکه ۵ سنتي و ۵ سکه يک سنتي گذاشته شده بود . براي انعام پيشخدمت!!!

در مرد نيك اگر فضيلتي باشد، فضيلت بيشتر از زيبايي او جلب توجه مي كند

گذشت زمان بر آن ها که منتظر می مانند بسیار کند
بر آن ها که می هراسند بسیار تند
،بر آن ها که زانوی غم بغل می گیرند بسیار طولانی
،بر آن ها که به سرخوشی می گذرانند بسیار کوتاه
،" اما برای آن ها که عشق می ورزند زمان را آغاز و پایانی نیست. "

سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۵

Goftegoo ba khoda

در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگومیکنم!
پرسیدم: چه چیزبشرشما راسخت متعجب میسازد؟
خدا پاسخ داد:
کودکیشان

آنکه از کودکیشان خسته میشوند
عجله دارند که بزرگ شوند و بعد پس از مدتها آرزو میکنند که کودک باشند.

اینکه آنها سلامتی خود راا ز دست میدهند تا پول بدست آرند و بعد پولشان رااز دست میدهند تا دوباره سلامتی خود را بدست آورند

وحال را فراموش میکنند
بنابراین نه در حال زندگی میکنند ونه در آینده
اینکه آنها به گونه ای زندگی میکنند که گویی هرگز نمیمیرند
وبه گونه ای میمرند که هرگز زندگی نکرده اند

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۵

Va Ama Faghiran

روزي يک مرد ثروتمند پسربچه کوچکش را به يک ده بزرگ برد تا به او نشان بدهد که مردم آنجا چقدر فقير هستند آنها يک شبانه روز آنجا بودند در راه بازگشت ودرپايان سفر مرد از پسرش پرسيد:چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟ پسرگفت:فهميدم که ما درخانه يک سگ داريم وآنها چهارتا. ما در حياتمان يک فواره داريم وآنهارودخانه اي دارند که نهايت ندارد.مادرحياتمان فانوس هاي تزييني داريم وآنها ستارگان رادارند ممنونم پدر! تو به من نشان دادي که ما چقدر فقير هستيم!

Eshgh Yani

پروانه را گفتند:چون ميدانی که تو را از وصل شمع جزسوختن نيست چراگرد وی ميگردی؟
گفت: من حيات را از برای آن يک نفس می خواهم که بسوزم

نود درصد از آنچه درباره اش نگرانيم هرگز پيش نخواهد آمد

Mehrbana

مهربانا ، سایبانی از جنس اشک و نیاز می خواهم تا سجاده دلم را در آن بگسترانم و با دستان خسته قنوتم از تو بخواهم که بر وجود سردم نور نگاهت را بتابانی و گلهای زیبای عشق و ایمان را بار دگر در من تازه گردانی

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۵

برای افزودن کلمه‌ای همیشه فرصت باقیست، ولی پس گرفتن آن هرگز امکان ندارد

زندگي مثل پيانو است ، دكمه هاي سياه براي غم ها و دكمه هاي سفيد براي شادي ها . اما زماني ميتوان آهنگ زيبايي نواخت كه دكمه هاي سفيد و سياه را با هم فشار دهي

شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۵

Eshghi joda Az mashoogh

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و ازبی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است.

شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.

شیوانا با تبسم گفت:" اما عشق تو به دخترک چه ربطی به او دارد؟"

شاگرد با حیرت گفت:" ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!!."

شیوانا با لبخند گفت:" چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هر کس دیگر هم جای دختر بود، تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی. معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور یابد! به همین سادگی

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵

Rasme Zendegi

رسم زندگی این است
یک روز کسی را دوست داری
و روز بعد تنهائی
به همین سادگی
او رفته است
و همه چیز تمام شده است
مثل یک میهمانی که به آخر می رسد
و تو به حال خود رها می شوی
چرا غمگینی؟
این رسم زندگیست
تو نمی توانی آن را تغییر دهی
پس تنها آواز بخوان
این تنها کاریست که از دستت بر می آید