یکشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۶

یاد بگیریم

روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين او و مهرش عبور کرد
مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي مجنون به خود آمد و گفت :من که عاشق ليلي هستم، تو را نديدم تو که عاشق خداي ليلي هستي چگونه مرا ديدي

سکان را بده به من

خدا با لبخندی مهر آمیز به من می گوید (( آهای دوست داری برای مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟

می گویم (( البته به امتحانش می ارزد
کجا باید بنشینم ؟
چقدر باید بگیرم ؟
کی وقت نهار است ؟
چه موقع کار را تعطیل کنم ؟ ))
خدا می گوید : سکان را بده به من! فکر میکنم هنوز آماده نباشی

چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۶

اگر مي خواهي ارزشت را نزد خدا بداني، ببين ارزش خدا نزد تو در وقت گناه چقدر است