یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۵

گفتمش دل ميخري؟ پرسيد چند؟..گفتمش دل مال تو، تنها بخند خنده کرد و دل ز دستانم ربود، تا به خود باز آمدم او رفته بود دل ز دستش روي خاک افتاده بود، جاي پايش روي دل جا مانده بود

شيشه ي دل را شکستن احتياجش سنگ نيست اين دل با نگاهي سرد پرپر مي شود

هرگاه احساس كردي كه گناه كسي آنقدر بزرگ است كه نمي تواني او را ببخشي بدان كه اشكال در كوچكي قلب توست نه در بزرگي گناه او

دوست داشتن كسي كه سزاوار دوستي نيست ، اسراف در محبت است . اگر ميخواهي هميشه آرام باشي ، دلگيريهايت را روي ماسه و شاديهاي خود را بر روي سنگ مرمر بنويس . اگر كسي را دوست داري كه او تو را دوست ندارد ، سعي نكن از او متنفر شوي، بلكه سعي كن او را فراموش كني