سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۶

بس نسنجيده که گويند: « درين خطـّه ويران
پا به زنجير اسارت
چه بر آيد ز اسيران ؟ »

« پا به زنجير اسارت ...» هنر آن است دويدن
ور نه، چالاک دَوَد گوی به ميدان اميران

ای بسا مرد به زندان که چو خورشيد ِ زرافشان
از سر ِ مضحکه خنديده برين معرکه گيران

دور ِ زندان به سر آمد به سرافرازی و رادي
قفسی بود که بشکست به سرپنجهء شيران

بند از پای گسستند به دندان ، نه به خنجر
نکته اين است و نويسند به تاريخ دبيران.

ای جوان ! قول ِ رجز خوان نفريبد به گزافت
جنگ را ساخته خواهند خِرَد باخته پيران

ميوه را چيده و بلعيده و با « حق مسلّم »
« هسته » دارند طلب خيل وکيلان و وزيران !

جنگجو عربده جويی ست به تلبيس مُلبّس
جان فدای دل چون آينهء صلح پذيران

بس کنم قصه که سبزای چمن سرخ شد از گل
ننگ باشد که ز خون لکه شود دامن ايران

غزل تازه ای از سيمين بهبهانی


هیچ نظری موجود نیست: