سه‌شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۴

Neveshteie Rooye divar

مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت ، زنبيل سنگين را داخل خانه كشيد . پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و ميخواست كار بدی را كه تامی كوچولو انجام داده ، به مادرش بگويد ، وقتی مادرش را ديد به او گفت: « مامان ، مامان ! وقتی من داشتم تو حياط بازی ميكردم و بابا داشت با تلفن صحبت می كرد « ! تامی با يه ماژيك روی ديوار اطاقی را كه شما تازه رنگش كرده ايد ، خط خطی كرد . مادر آهی كشيد و فرياد زد : « حالا تامی كجاست؟ » و رفت به اطاق تامی كوچولو . تامی از ترس زير تخت خوابش قايم شده بود ، وقتی مادر او را پيدا كرد ، سر او داد كشيد : « تو پسر خيلی بدی هستی » و بعد تمام ماژيكهايش را شكست و ريخت توی سطل آشغال . تامی از غصه گريه كرد . ده دقيقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذيرايی شد ، قلبش گرفت و اشك از چشمانش سرازير شد « ! تامی روی ديوار با ماژيك قرمز يك قلب بزرگ كشيده بود و درون قلب نوشته بود: « مادر دوستت دارم . مادر درحاليكه اشك ميريخت به آشپزخانه برگشت و يك تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آويزان كرد بعد از آن ، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه ميگرد

هیچ نظری موجود نیست: